میلاد حضرت زینب س

ای مادر صبر و دختر زهرا
مرآت ز پای تا سر زهرا
در عز و وقار حیدرِ حیدر
در قدر و جلال کوثر زهرا
از دورۀ چار سالگی بودی
یار علی و پیمبر زهرا
زهرا همه بود مصطفی پرور
تو دخت حسین‌ پرور زهرا
تو بهر علی مرتضی بودی
مانند خدیجه، دختر زهرا
رخسار تو در برابر مادر
چون آینه در برابر زهرا
ماه رخ توست مشعل حیدر
سرو قد توست محشر زهرا
تـو زینت امـی و ابـی زینب
در بین دو ماه، کوکبی زینب
ای چشم محمّد و علی سویت
قرآن حسین مصحف رویت

این نیست عجب که خلق را بخشند
در روز جزا به تاری از مویت
دین دست نهاده بر سر شانه
صبر آمده متکی به پهلویت
مغبونم اگر تمام عالم را
گیرم به غباری از سر کویت
من کیستم ای حقیقت زهرا
تا دم زنم از خصائل و خویت
زیبد که سر حسین در هر گام
گردد سر نیزه‌ها ثناگویت
با آنکه خمیده قامتت از غم
یک دم نفتاد خم به ابرویت
هم رشتۀ خصم را گسستی تو
هم پشـت یزید را شکستی تو
تو حیدر حیدری خدا داند
زهرای مکرری خدا داند
هم عمۀ نُه امام معصومی
هم کوثر کوثری خدا داند
بعد از زهرا که او، تویی- تو، او
از کل زنان سری خدا داند
هنگام حمایت از امام خود
هم سنگر مادری خدا داند
اوصاف تو کار مادرت زهراست
از مدح فراتری خدا داند
در قدر و جلال عصمت و پاکی
زهرای مطهری خدا داند
بر روی دو دست مادرت زهرا
قرآن پیمبری خدا داند
با کوه مصائبت چهل منزل
همگام برادری خدا داند
وحی نبوی: کلام زیبایت
اعجاز علی: زبان‌ گویایت
ای بر دو ذبیح کربلا، هاجر
بر هشت شهیدِ راه حق، خواهر
مانند حسین در شب میلاد
بهر تو گریست چشم پیغمبر
بر پای تو چشم هیجده خورشید
افشانده ز نوک نیزه‌ها اختر
یکروزه به دشت کربلا دیدی
هفتاد و دو لاله از تو شد پرپر
آرایش باغ حسنت از قرآن
پیدایش عضو عضوت از کوثر
جز مادرت‌ای حقیقت زهرا
از چار زن بهشت هم برتر
از شیرخدا رواست اینسان شیر
وز فاطمه باید این چنین دختر
حق بر تو و «یارب» تو می‌نازد
بــر نافلــۀ شـب تــو می‌نازد
در گلشن نینوا بهاری تو
بر خون شهید اعتباری تو
زهراست قرار سینۀ احمد
در سینه فاطمه قراری تو
هنگام نماز یک نبی معراج
هنگام خطابه ذوالفقاری تو
پیوسته طواف در چهل منزل
اطراف سر حسین داری تو
والله قسم به مادرت زهرا
بر کل ائمه افتخاری تو
جد و اب و مادر و برادر را
مرآت کمال هر چهاری تو
عباس زمام ناقه‌ات گیرد
وقتی به بهشت رو بیاری تو
لطـف و کـرم و عنـایتی باید
شاید «میثم» به همرهت آید

یا اباصالح المهدی عج


روزها نو نشده ، کهنه تر از دیروز است
گر کند یوسف زهرا نظری ، نوروز است

لحظه ها در تپش تاب و تب آمدنش
آسمان چشم به راه قدمش هر روز است

ای خدا کاش شود سال نوام عید فرج
که نگاهم نگران منتظر آن روز است

............................................................................

زمان در تب نـوروز و نگارم نرسیدست
جهان محو بهارست و بهارم نرسیدست

سراسر همه گل روید از این خاک ، ولیکن
به گلزار دلم زهره عذارم نرسیدست

چه فرقی بکند کین شب عیدست ، و یا روز
الا !!! ای دل مـن لیل و نـهارم نرسیدست

بپوشان رخ خود ای تو سـروش مه رنگین
که آن یار مسیـحا به کنارم نرسیدست

تو ای باد بهاری مـده جولان به گلستان
روا نیست که خـوش نفحه سوارم نرسیدست

به ظاهر لب خندان و به باطن دل گریان
سُرورم همه بـاطل چو که یارم نرسیدست

ز غم در تب و تابم ، و سوالم ز خود اینست
که سرخوش ز چه باشم چو قرارم نرسیدست ؟

شدم شهره ی شهرم به دو چشمانِ سپیدم
بـه مرهـم ز نگـاهش ، دل زارم نرسیدست

خدایا مپسندم دم مرگی که قریبست
بگویم بـه تـو حتی به مزارم نرسیدست

بدان "منتظرا" مستی عشاق حرام است
درین لحظه که آن بـاده گسارم نرسیدست

علیرضا قنادی

 
چشم یعقوب به دیدار تو حیران مانَد
یوسف از حسن تو انگشت به دندان مانَد

پرده بردار كه از شرم تماشای رخت
تا صف حشر ، قمر سر به گریبان مانَد

برتر و بهتر و زیباتر و پاكیزه تری
كه بگویم گل روی تو به رضوان مانَد

هر كه بر سلسله عشق تو تسلیم نشد
گردنش بسته به قلاده شیطان مانَد

این عجب نیست كه تا حشر به یاد لب تو
خضر در آب بقا باشد و عطشان مانَد

گرچه در دیده ما تاب تماشای تو نیست
مهر در ابر روا نیست كه پنهان مانَد

همه شب بر سر آنم كه ز راه آیی و من
جان نثار قدمت سازم اگر جان ماندَ

یوسف مصر ولا بیشتر از این مگذار
چشم یعقوب به دروازه كنعان مانَد

چند باید ز فراق تو به حبس دل ما
ناله بی كسی عترت و قرآن مانَد

به پریشانی بنده نگهی كن مگذار
بیش از این ملت اسلام پریشان مانَد


............................................................................

شاید آنروز که سهراب نوشت
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینطور نوشت :
چه شقایق باشد چه گل پیچک و یاس . جای یک گل خالیست
تا نیاید مهدی ( عج ) زندگی دشوار است

............................................................................

به من ز یار سفر كرده ام خبر نرسید
شب فراق دراز آمد و سحر نرسید

ز هجر یار ، دلم خون و سینه ام سوزان
چه شد كه این شب هجران دل به سر نرسید

سرشک دیده من صبح و شام می بارد
هنوز لحظه لحظه دیدار چشم تر نرسیده

ندایی از لب یعقوب روزگار رسید
كه كور گشتم و از یوسفم خبر نرسید

به كودكان یتیم و به مادران غمین
نه از پدر خبری ، نامه از پدر نرسید

به تلخی غم هجر تو خو گرفتم و حیف
نوید وصل تو شیرین تر از شكر نرسید