مادرت آسمان خوبی ها

مادرت آسمان خوبی ها
پدرت از اهالی بالا
ای که شاگرد اشک تو آدم
ای هوادار عشق تو حوّا
گوشه ای از نجابتت مریم
شمّه ای از عروج تو عیسی
متحیّر ز صبر تو ایوب
متوسل به طور تو موسی
همه شاگرد مکتبت هستند
از مسیحی گرفته تا بودا
پرچم کربلا به شانه ی توست
ای علمدار عصر عاشورا
فتنه ها را تو بر ملا کردی
کربلا را تو کربلا کردی
روح مضمون ناب یعنی تو
رمز پاکی آب یعنی تو
وامدار تلألؤ ات خورشید
حضرت آفتاب یعنی تو
ملأت کلّ شی یا زینب
همه با این حساب یعنی تو
صاحب رأیت القیام حسین
واژه ی انقلاب یعنی تو
منجی تنگنای آخرتی
پس حساب و کتاب یعنی تو
غیر محرم کسی ندیده تو را
جلوه ی در حجاب یعنی تو
جنس نوری عقیله ی عشقی
تو بزرگ قبیله ی عشقی
مستجاب دعای بارانی
رحمت لحظه های بارانی
گاه گاهی که چشم تو ابریست
رنگ حال و هوای بارانی
روی سجاده نم نم باران
نیمه شب ها صدای بارانی
آسمان با دل تو می گیرد
پس تو بی شک خدای بارانی
بی برادر چقدر می باری
خواهر نینوای بارانی
کربلا، کوفه، شام، کرب و بلا
همه جا پا به پای بارانی
خرّم و سبز در بهارانی
شیعیان را نزول بارانی
هم به دنیا هم آخرت هستی
شأن آیات مغفرت هستی
ای که در اشک هم مساوی با
اجر هر دو برادرت هستی
تو شبیه خدیجه ای بانو
یعنی یار پیمبرت هستی
مادری می کنی برای حسین
خوب شد بعد مادرت هستی
چوب محمل گواه عاشقی است
پای معشوق با سرت هستی
ابر خون روی چهره ات یعنی
و اذا الشمسُ کوِّرت هستی
خواهر بوی سیب بانو جان
یار شیب الخضیب بانو جان
آفتاب نگاه تو زیباست
آسمان پناه تو زیباست
چشمهایت ندیده جز خوبی
کربلا در نگاه تو زیباست
رخ خورشید مغربی شده است
بس که بر نیزه ماه تو زیباست
ناله های تو نوحه می خواند
روضه ی اشک و آه تو زیباست
کودکان پا برهنه دنبالت
چقدر این سپاه تو زیباست
تو و هشتاد و چهار کودک و زن
بی کس و خسته و جدا ز وطن

وفات زینب س

کیست زینب آنکه عالم واله و حیران اوست
نور عصمت جلوه­گر از چهره تابان اوست
گوهر پاکی که از پستان عصمت خورده شیر
جان بقربانش که جان عالمی قربان اوست
زهره­ای کاندر سپهر عزت و جاه وجلال
روشنی بخش کواکب شمسة ایوان اوست
رونق رضوان ز انفاس نسیم گلشنش
نکهت جنت ز گیسوی عبیر افشان اوست
سیل نطق آتشینش کند کاخ کفر را
کاخ ایمان متکی بر پایه ایمان اوست
کیست این آشفته کز او عالمی آشفته است
کیست این سر گشته کاینسان چرخ سرگردان اوست
میوه بستان زهراء پارة قلب علی
آنکه عالم خوشه چین خرمن احسان اوست
آفتاب برج عصمت آنکه اهل فضل را
دیده روشن از فروغ دانش و عرفان اوست
جلوة حق کرد روشن کوفة تاریک را
گرمی بازار شام از خطبة سوزان اوست
داستانی کآتش اندر دامن هستی فکند
داستان محنت و اندوه بی پایان اوست
همت مردانة او بگسلد زنجیر عهد
خوشتر از پیوند هستی رشتة پیمان اوست
ای رسا بر ماتم او تا قیام رستخیز
آسمان را گریه ­ها بر دیدة گریان اوست