آمدی تا کنار خیمه ی من، باز با خواهرت سخن داری

چه نیازی مرا صدا بزنی، با خودت عطر یاسمن داری

چه قدر جلوه ی تو طاهایی است، مثل باباست طرز لبخندت

چه قدر خنده ی تو زهرایی است، رنگ رخساره ی حسن داری

دست چشمم برای تو رو شد، اشک در دشت دیده آهو شد

بغض! ای بغض سر فرو بسته! نکند قصد وا شدن داری

دست بر سینه ام بیا بگذار، صبر از قلب زینبت پر زد

تو مگر بارها نمی گفتی، که تو وابستگی به من داری

خواب دیدم میان این وادی، جسم تو روی خاک افتاده است

جسم تو روی خاک، نه!مخفی است، نیزه ها، تیر ها به تن داری

در همان های و هوی می دیدم، داغ تدفین سرخ تو امّا...

بوریا بود بر تنت گرچه در خیام خودت کفن داری

آه حالا دو روز هست و سه شب، کربلا میزبان پیکر توست

تا چهل منزل دگر مانده، چه قدر راه تا بدن داری

صوت قرآن مکی ات را آه!، نیزه ی شامی ات نمی فهمد

بر سر زینب تو نازل شد، آیه هایی که بر دهن داری